چرایی رویکرد تطبیقی در رواندرمانی روانکاوانه
دکتر فروغ ادریسی
روانکاوی بهعنوان مجموعهای از ایدهها و مفاهیم مرکزی برای شناخت پیچیدگیهای روان آدمی و شیوهای درمانی برای درک سمپتومهای سوژه، نوعی نظام اندیشگانی تلقی میشود. از زمانی که فروید -آغازگر این مسیر پر پیچوخم- تا به امروز، طی صد سال اخیر تئوریهای متنوع و گوناگونی شکل گرفتهاند؛ اما آیا هریک از این نظامهای اندیشه مستقل از دیگری شکل گرفته، تعریف خاص خود را از روانکاوی (Psychoanalysis) ارائه میکنند؟ آیا هر یک از این تئوریها مفاهیم هستهای خاص خود را دارند، بهطوری که آنها را از یکدیگر کاملاً متمایز میکند و هویت مستقل و جداگانهای به آنها میبخشد؟ یا اینکه بهدنبال یکدیگر میآیند و فرایند اندیشگانی ماقبل خود را تکمیل میکنند و بهطور متراکمی بر یکدیگر انباشت میشوند؟ برای نمونه مفهوم انتقال در تئوری لکان و فروید چه نسبتی با مفهوم انتقال و انتقال متقابل در رویکردهای روابط ابژه و ارتباطی (Relational) دارد؟ همدلی در تئوری لکان چگونه تعریف میشود و از منظر کوهات چگونه دیده و با آن کار میشود؟ مفاهیمی مانند ناآگاه و رویاپردازی در تئوری بیون چگونه صورتبندی میشود؟
سؤال زیربنایی مشترک میان تمام این رویکردها مشابه همان سؤالیست که فروید در مقالهی تاریخ جنبش روانکاوی (۱۹۱۴) مطرح میکند و تلاشش بر آن است توضیحی ارائه دهد؛ سوالی که به جدایی از یونگ و آدلر منتهی میشود. «روانکاوی(سایکوآنالیسیز) چیست؟». دغدغهی فروید این بود که مشخص کند این دانش نوپا و تازه متولد شده بر چه شالودههایی استوار است و تمایزش با سایر تعاریفی که از سایکوآنالیسیز ارائه می شود چیست. او در این مقاله بیان میکند: «روانکاوی هرگز مدعی آن نیست که تئوری کاملی از زندگی روانی بشر عرضه کند؛ بلکه تنها تقاضایش این است که کشفیاتش در راستای تکمیل و اصلاح آنچه در حیطهی دیگری به دست آوردهایم، بهکار برود». بحث دربارهی اینکه ماهیت روانکاوی چیست از مجال این یادداشت فراتر میرود، چرا که باید به متودولوژیای پرداخت که فروید در فرآیند کشف روانکاوی و اصول زیربنایی آن پیش گرفت. اینکه او چگونه و از چه طریقی دانش روانکاوی را سروسامان بخشید و پس از او این مسیر چه سرنوشتی طی کرد و خواهد کرد را به زمان دیگری موکول میکنیم؛ اما پرسشی که اکنون میخواهیم به آن بپردازیم تولد نظریههای گوناگون پس از فروید است؛ رابطهی این تئوریها با یکدیگر چگونه است؟ بازنمودهای دانش روانکاوی و کاربست آن در هر فرهنگی چگونه است؟ وقتی امروزه از روانکاوان فرانسوی، انگلیسی، برزیلی، آرژانتینی، هندی، آسیایی و …سخن به میان میآید منظورمان چیست؟ آیا با اضافه کردن ملیت و فرهنگ یک کشور بر سر واژهی روانکاوی از ماهیتی متفاوت و با کیفیتی مستقل از آنچه روانکاوی در ابتدا شکل گرفته است صحبت میکنیم؟ وقتی رویکردهای چندگانه و متنوع را در نظر میگیریم -که گاهی حتی نه به نام مفاهیم مرکزی این تئوریها، بلکه با نام شخص نظریهپرداز و متفکر پشت ایدهها در طول تاریخ ثبت شدهاند مانند روانکاوی فرویدی، کلاینی، وینیکاتی، لکانی، و…- نوعی نسبیگرایی اندیشه و باور به تکثرگرایی را در نظر داریم؟ تکثرگرایی در حیطهی دانش روانکاوانه اصولاً به چه معناست؟ آیا میتوان گفت این رویکردها بهلحاظ معرفتشناختی، هستیشناختی، و حتی انسانشناختی با یکدیگر متفاوتند یا همگی پیرو تعاریف و مفاهیم مشترکند؟ آیا میتوان هریک از این گرایشها را رویکردهای مستقلی دانست که شناخت از روان و به بیان دقیقتر زندگی روانی بشر را طبق زمان، مکان، جامعه، فرهنگ و … امری نسبی میدانند؟ آیا هریک از این گرایشها به احکام و گزارههای اولیهی روانکاوی پایبند و وفادارند، یا هریک به سهم خود تعاریف و مفاهیم را تعدیل و بازتعریف کردهاند؟ در این نظامهای درونتحلیلی این باور وجود دارد که هریک از این رویکردها بخشی از واقعیت را درک کردهاند و حق انحصار و تکصدایی بودن را در خود نفی میکنند یا باوری هرچند پنهان وجود دارد که یک تئوری تنها راه شناخت حقیقت روانی فرد است و دانش و حقیقت نزد این نظام اندیشه است؟
اگر فرض را بر این بگیریم که نیاز جوامع مختلف و روح زمانه در مقاطع مختلف زمانی و مکانی ایجاب میکند که تئوریهای جدید متناسب با فرهنگها، پویاییها، سمپتومها و رویدادهای خاص همان زمان و مکان خلق شوند و اصولاً شیوهای ثابت، مطلق، جزمی، از پیش تعیین شده، و قابل پیشبینی برای شنیدن پیچیدگیهای روانی انسان وجود ندارد، رویارویی رویکرد روانکاوانه با چنین پدیدههایی قابل بررسیست. برای نمونه پس از وقایع هولناک جنگهای کثیف (Dirty War) در آرژانتین، پرداختن به مفاهیمی مانند ترومای جمعی، و رابطهی میان سیاست و روانکاوی بسیار برجسته شد. میتوان گفت هیچ نظام اندیشگانی خارج از زمینه و شرایط بروز و ظهور خود وجود ندارد و روانکاوی نیز متأثر از شرایط تاریخی، فرهنگی، سیاسی، جغرافیایی و اجتماعی زمانهی خود است. تأثیری که وقایع اجتماعی و تاریخی بر روانکاوی میگذارد تا حدی پیش میرود که روانکاوی را بر-ساخت میکند و تعریف دیگری از آن ارائه میدهد.
وقتی از نسبیتاندیشی و باور به تکثرگرایی سخن به میان میآید ممکن است ذهن دانشجوی روانکاوی را به خود مشغول کند که در این میدانهای تودرتوی تئوریها و اندیشههای تحلیلی به چه رویکردی میتوان چنگ زد؟ از کجا باید شروع کرد؟ چه رویکردی معتبرتر از رویکرد دیگر است؟ آیا یک رویکرد تحلیلی پاسخگوی تمامی نیازهای بیماران (نوروتیک، سایکوتک، بوردرلاین، اتیستیک، و …) در هر سن و شرایطی است؟ افراد ممکن است در مواجهه با این اندیشههای متکثر و متفاوت کمی دلسرد شوند و از خود بپرسند اگر تمام این شاخههای روانکاوی به درک بخشی از حقیقت دست یافتهاند پس چرا باید سالها صرف آموزش روانکاوانه کرد و به درک فروید از اصول روانکاوی پرداخت؟ چرا باید گوش درمانگر پرورش یابد تا بتواند به ظرفیت توجه مواج شناور و شنیدنی آزاد و تداعیوار در جلسات با بیمار دست یابد؟ برای مثال در نسبیاندیشی و باور به اصل هرمونیتیک که درآن هیچ تفسیر عینی و نهاییای وجود ندارد و ما هیچگاه مطمئن نخواهیم بود که تفسیر و درک ما از شنیدههای بیمار تفسیری صحیح است یا نه، آیا بهمعنای این است که هیچ معیاری برای به اندازهی کافی خوب کار کردن روانکاوانه وجود ندارد؟
فروید در کتاب مسألهی روانکاوی عامه، مکالماتی با شخصی بیطرف (۱۹۲۷) مینویسد: «آموزشهای روانکاوی شامل شاخههایی از دانشهای بشری میشود که از پزشکی فاصله میگیرد و پزشکان در معالجات خود آنها را به کار نمیگیرند. برای مثال میتوان از دانشهایی چون تاریخ تمدن، اسطورهشناسی، روانشناسی دین و وعلوم ادبی یاد کرد؛ یک روانکاو تا زمانیکه در این دانشها استاد نشود چیز چندانی از انبوه موضوعات روانکاوی نیاموخته است». با توجه به این عبارات میتوان دریافت چگونه فروید به این موضوع باور دارد که روانکاوی تنها یکی از دانشهایی است که درمانگر برای درک پیچیدگیهای روانی به آن نیاز دارد و نه اینکه هرآنچه در باب روان است در روانکاوی یافت میشود. حتی در درسگفتار بیست و هفتم (انتقال) درسگفتارهای مقدماتی (۱۹۱۷-۱۹۱۶) در جملهای درخشان مینویسد: «میدانم از من انتظار ندارید شما را با تکنیکهای تحلیل برای اهداف درمانی آشنا کنم. صرفاً میخواهید شیوهی درمان روانکاوانه را بهطور بسیار کلی بشناسید و از کلیت کاری که انجام میدهید دانشی نسبی کسب کنید. با این حال، من این را به شما نمیگویم، بلکه بر این اصرار دارم که خودتان آن را کشف کنید». بنابراین، روانکاوی امریست که دائماً درحال خلق شدن، کشف و بازکشف کردن، بازاندیشی و نو شدن است.
نگاه تطبیقی در همین راستا و در ادامهی بحث پلورالیزم مطرح میشود. شیوهای برای برقراری دیالوگ میان شاخههای مختلف روانکاوی؛ فرض بنیادین این رویکرد این است که تعارض فکری، شخصی، و نهادی جزء اصلی تاریخ روانکاوی به شمار میآید. مکاتب مختلف فکری در روانکاوی در عین حال که با یکدیگر متفاوتند و هویت خاص خود را دارند، قابلیت این را دارند که با رویکردهای دیگر وارد دیالوگ شوند و ارتباطی بین آنها برقرار کرد. نه تنها نگاهی بینارشتهای میان موضوعات مختلف از جمله هنر، فلسفه، مطالعات فرهنگی، مردمشناسی، ادبیات، علوم انسان و روانکاوی وجود دارد؛ بلکه میان رویکردهای متنوع درونتحلیلی نیز میتوان دیالوگ و ارتباط برقرار کرد. متودولوژی تطبیقی یکی از شیوههاییست که میتوان بهواسطهی آن از جزمیتاندیشی و تفکر ایدئولوژیک فاصله گرفت. این رویکرد با تکیه بر اصل به رسمیت شناختن تفاوتهای اندیشه و دیالوگ، سیستم تمامیتخواهی تئوری و تفکر تکبعدی ایدئولوژیک را زیر سوال میبرد و تلاشش بر این است که سوژه را به گزارههای یک تئوری خاص و مشخص تقلیل ندهد. هرچند بنا به اصل واقعیت، باید این را پذیرفت که ما در آنِ واحد قادر به درک چندبعدی بیمار نیستیم و نخواهیم بود. چراکه در آنِ واحد که با یک رویکرد بیمار را میشنویم، رویکردهای دیگر مشمول اصل سرکوب (Repression) میشوند. اذعان به اینکه نمیتوان متریالی که بیمار با خود به جلسه میآورد را از تمام ابعاد و رویکردهای روانکاوانه دید به همان میزان مسئلهای حیاتیست که پذیرش اینکه تنها یک رویکرد به تنهایی قادر به درک تمامی ابعاد پیچیدهی روانی بیمار نیست. اصل اساسی در رویکرد تطبیقی تن دادن به اصل تفاوتها و کسب ظرفیت تحمل این گوناگونیهاست؛ بیآنکه بخواهد بین آنها گشتالتی صوری برقرار کند. تأکید بر شیوههای متفاوتیست که برای شنیدن داستان بیمار و بازی کردن با آن وجود دارد. شیوههایی که راه را برای دیالوگ و حرکت باز نگه میدارد و فضایی را برای خلق مفهومی جدید فراتر از آنچه لزوماً در لحظهی نطفهی شکلگیری آن در زمان و مکان خاصی روی داده است، فراهم میآورد. شاید بتوان گفت تنها راه پیشگیری از لغزیدن در ورطهی ایدئولوژی و تبدیل شدن به یک سیستم توتالیتر اندیشگانی، تأکید بر به رسمیت شناختن و معتبر دانستن تفاوتها و چندگانگیها برای درک پیچیدگیهای روان بشر و در ادامه تلاش برای برقراری ارتباط و ایجاد دیالوگ میان این رویکردهای چندگانه است.
شاید بتوان گفت رویکرد تطبیقی پیش از هرچیز نیازمند یک تواضع و فروتنی در مواجهه با روانکاوی و امر روانی است.
گروه آموزشی مانژه با در نظر گرفتن این اصول، تلاشش بر آن است فضایی فراهم آورد که علاوه بر درک عمیق مفاهیم پایهای نظریات متفاوت در روانکاوی، امکانی برای پیوند و دیالوگ و مطالعهای تطبیقی میان رویکردها برقرار شود.
دیدگاهتان را بنویسید